چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سخنان کوتاهی از حلاج


وقتی حلاج را سنگسار می کردند هر کسی سنگ بسوی او پرتاب ميکرد. ابوبکر شبلی که از دوستان نزديک او بود. از سر موافقت گلی بسوی او انداخت. حلاج اهی کشيد. پرسيد. از اين همه سنگ نناليدی، چرا از گلی ناليدي؟ گفت. انها که نميدانند مغذور اند. از او که همه چيز را می دانند باز می اندازد.متاسفم. وقتی دست حلاج را جدا کردند، خنده نمود. پرسيدند. چرا خنده؟ گفت دست از ادم بسته، جدا کردن اسان است. مرد ان است که دست صفات..... که کلاه همت از تارک عرش درمی کشد... قطع کند. پاهايش را ببريدند. تبسمی کرد وگفت. با اين پای در خاک سفر می کردم. اما قدمی ديگر دارم که هم اکنون در يک دم سفر هر دو عالم را مينمايد، اگر توانمند هستيد ان قدم را ببريد. حلاج هر دو دست بريده خون الود خود را به روی وساعد خويش ماليد و روی خود را سرخ نمود. پرسيدندو چرا چينين کردي؟ گفت خون من بسيار رفت، می دانم که رويم زرد شده است شما می پنداريد که زردی روی من از ترس است. روی خود را خون الود کردم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گل گونه مردان، خون شان است. ازاو پرسيد. روی را سرخ کردی، مگر ساعد را چرا الودي؟ گفت. وضو ساختم، گفتند. چه نوع وضو؟ گفت در عشق، دو رکعت است که وضوی ان تنها با خون درست می شود. چشم هايش را بر کندند و زبانش را بريدند و سنگ به او زدند . نماز شام بود که سرش را بريدند.. اما در هنگامی که رمق داشت و( اواز اناالحق ) می کشيد. پير زن ژنده پوشی از راه رسيد. چون منصور حلاج را بر ان حال ديد و گفت. بزنيد اين حلاجک رعنارا، او را با سخن اسرار چه کار؟ درويشی از حلاج پرسيد که عشق چيست؟ گفت. امروز، فردا و پس فردا بينی. ان روزش بکشتند، ديگر روز سوختند و سوم روزش بر اب دادند. حلاج در ۵۰ سالگی خويش گفت. هنوز هيچ مذهب نگرفته ام، اما هر مذهب اختيارکردم ، تا امروز که ۵۰ ساله ام، نماز خوانده ام ودر هر نماز غسلی نيز کرده ام. در هنگام قتل حلاج صد هزار نفر گرد امده بودند و او بسوی همه چشم می گردانيد ومی گفت. حق، حق، حق واناالحق.
گزارش تخلف
بعدی